به صورت CD در مجموعه مقالات همایش در تاریخ 25/9/88، شبستر
باسمه تعالی
اندرزهای حکیمانه ی رودکی
مقدّمه
اشعار گروهی از شاعران پارسی زبان مجموعه ای از پند و اندرز و سخنان حکیمانه است. آنان فضایل اخلاقی را ستوده و انسانها را به کسب خُلق حسنه تشویق می کنند. یکی از اساسی ترین ضمانت های حفظ و بقا و نشر اخلاق نیکو در میان افراد جامعه مسأله ی بیان اندرزهای حکمت آمیز و پندهای نیکو در اشعار است که از عهد سامانیان شروع شده و در دوران سلجوقیان تکامل یافته است. آوردن مواعظ و نصایح در اشعار پارسی از اوایل قرن چهارم معمول گردیده و گویندگان شروع به سرودن قطعات کوچک و کوتاهی در این باب کرده اند، لیکن کسی که واقعاً بدین کار همّت گماشت و قصاید تمام و کامل در این موضوع ساخت کسایی مروزی بود و روشی که او ایجاد کرد، بعد از او طرف تقلید ناصر خسرو قرارگرفت.
رودکی یکی از شعرایی است که در شعر خود افکار حکیمانه و اشعار اندرزی و حکمی به کار برده است. او اشعاری استوار در حکمت و معارف دارد. در قرآن کریم آیات بسیاری در مورد تشویق و هدایت انسانها به سوی نیکی و رفتار و کردار و گفتار نیک وجود دارد. آیه ی 125 سوره ی نحل
می فرماید : «ای رسول خلق را با حکمت و برهان و موعظه ی نیکو به راه خدا دعوت کن و با بهترین طریق با اهل جَدَل مناظره کن که البتّه خدا عاقبت حال کسی که از راه گمراه شده و آنکه هدایت یافته بهتر می داند».
آیه ی 33 سوره ی مبارکه فصّلت می فرماید : «کیست که گفتارش بهتر و نیکوتر باشد از آن کسی که مردم را به سوی خدا بخواند و عمل نیکو کند و بگوید من تسلیم پروردگارم».
بنابراین بزرگان و گویندگان متعهّد و دلسوز و مؤمن در ایفای این نقش وظیفه ی خود را به ثبوت رسانده و کلام خود را به زیور اندرز و حکمت آراسته اند. آنان با پندهای پدرانه ی خود رسالت انسانی خود را به انجام رسانده و در حمل بار امانت الهی صادقانه اهتمام ورزیده اند.
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستر دارند
|
|
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
|
شاید گرایش های حکمی در سروده های شاعری چون رودکی، در کنار مضامین پرشور تغزّلی و زمینه ی غنائی شعرش برای خواننده ی امروزین مایه شگفتی باشد، امّا بی تردید این استاد شاعران خراسان برای بسیاری از معاصران، و شاعران پس از روزگار خود شخصیّتی خردگرا داشته است.
بی تردید این خردگرایی به مفهوم برخورداری از حکمت به طور اخصّ نخواهد بود، بلکه گرایش به مضامین حکمت آمیز و اشعار زهد و پند است که احتمالاً مولود تحوّل حال شاعر در دوره ای از عمرش بوده است؛ و ذکر مرتبت حکیم برای او نیز از همین سبب است چنان که ابوالعلای شوشتری یکی از معاصران رودکی او را در کنار حکیمان خراسان قرار می دهد :
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور و بلخی و بوالفتح بستی هکذی
مضامین پندآمیزی که بخشی از سروده های بازمانده از رودکی را تشکیل می دهد، بخشی از مضامین رایج سرایندگان عصر سامانی است. امّا بی تردید نظم کلیله و دمنه و همچنین تحوّل حالی که احتمالاً در نیمه ی دوّم عمر شاعر بر او عارض شده بود، سبب شهرت رودکی در این مقوله گردیده است، به شکلی که بعضی از پژوهشگران معاصر ما او را در پند و حکمت و موعظه، چهره ای ممتاز دانسته اند.1
اندرزهای حکیمانه رودکی بدین گونه مورد بررسی قرار گرفته است :
زندگانی چه کوته و چه دراز
|
|
نه به آخر بمرد باید باز؟!
|
هم به چنبر گذار خواهد بود
|
|
این رسن را، اگر چه هست دراز
|
خواهی اندر عنا و شدّت زی
|
|
خواهی اندر امان به نعمت و ناز
|
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
|
|
خواهی از ری بگیر تا به طراز
|
این همه باد و بود تو خواب است
|
|
خواب را حکم نی مگر به مجاز
|
این همه روز مرگ یکسانند
|
|
نشناسی ز یکدگرشان باز
|
ناز اگر خوب را سزاست به شرط
|
|
نسزد جز تو را کرشمه و ناز[*]
|
این اشعار اشاره دارد که آدمی از نیستی به هستی آمده و باز به سوی نیستی می رود. رسن عمر هر چند که دراز باشد ناگزیر از حلقه ی مرگ خواهد گذشت. رنج و سختی، ناز و نعمت و شکوه و جلال انسان، حقیقی نیست و همگی ناپایدار است. در روز مرگ همۀ مردم (اعم از دارا و نادار) یکسانند و از یکدیگر تمیز داده نمی شوند.
به سرای سپنج مهمان را
|
|
دل نهادن همیشگی نه رواست
|
زیر خاک اندرونت باید خفت
|
|
گرچه اکنونت خواب بر دیباست ج
|
با کسان بودنت چه سود کند؟!
|
|
که به گور اندرون شدن تنهاست
|
یار تو زیر خاک مور و مگس
|
|
چشم بگشا، ببین، کنون پیداست
|
آنکه زلفین و گیسویت پیر است
|
|
گرچه دینار یا درمش بهاست،
|
چون تو را دید زردگونه شده
|
|
سرد گردد دلش، نه نابیناست*
|
مهمان (انسان) روا نیست که به جهان موقّت دل ببندد. اگر چه امروز تو بر دیبا به خواب
می روی سرانجام به زیر خاک باید بخوابی. با دیگران بودن چه سودی به حال تو دارد وقتی که در گور تنها می خوابی. مور و مگس یار تو در زیر خاکند. آرایش گری که زلف و گیسوی تو را می پیراید اگر چه مزد می گیرد امّا چون تو را زردگونه (بیمار) ببیند دل سرد و غمگین می شود. نابینا که نیست.
شاد زی با سیاه چشمان شاد
|
|
که جهان نیست جز فسانه و باد
|
ز آمده شادمان بباید بود
|
|
وز گذشته نکرد باید یاد
|
من و آن جعد موی غالیه بوی
|
|
من و آن ماهروی حور نژاد
|
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد
|
|
شوربخت آنکه او نخورد و نداد
|
شاد بوده ست ازین جهان هرگز
|
|
هیچ کس، تا ازو تو باشی شاد؟!
|
داد دیده ست از او به هیچ سبب
|
|
هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟!*
|
شاد زندگی کن که جهان جز افسانه و باد چیز دیگری نیست. شادی و غم این جهان ناپایدار است که اشاره دارد به آیه ی 23 سوره ی حدید «لِکَیلا تَأسوا علی ما فاتَکُم ولاتفرحوا بما ااتاکُم والله لایُحِبُّ کُلُّ مُختالٍ فَخورٍ». «هرگز به آنچه از دست شما رود دلتنگ نشوید و به آنچه بر شما رسد مغرور و دلشاد نگردید. خدا دوستدار هیچ متکبّر و خودستایی نیست».
پس من از معشوق جعد موی غالیه بوی جدا نخواهم شد. خوشبخت کسی که بدهد و خود بخورد و بدبخت کسی که نه خود خورد و نه به کسی دهد. چه کسی از این دنیا شاد بوده که تو باشی؟ چه کسی از این دنیا داد دیده که تو ببینی؟ در این ابیات رودکی در مرحله ی لذّت جویی توقّف نمی کند و بهره گیری او از حیات وقتی به کمال می رسد که دیگران فراموش نشوند. او با آنکه انسان را به
زنده دلی و شادمانگی و بهره وری از نعمت های زندگی فرا می خواند، بی اعتباری جهان را نیز یادآور می شود.
مهتران جهان همه مردند
|
|
مرگ را سر همه فرو کردند
|
زیر خاک اندرون شدند آنان
|
|
که همه کوشکها برآوردند
|
از هزاران هزار نعمت و ناز
|
|
نه به آخر بجز کفن بردند؟!
|
بود از نعمت آنچه پوشیدند
|
|
وانچه دادند وانچه را خوردند*
|
همۀ بزرگان از این جهان رفتند و تسلیم مرگ شدند. آنان از هزاران هزار ناز و نعمت دنیا کفنی بیش همراه خود نبردند. آنچه پوشیدند و آنچه دادند و خوردند نعمت آنان بود.
این جهان پاک خواب کردار است
|
|
آن شناسد که دلش بیدار است
|
نیکی او به جایگاه بد است
|
|
شادی او به جای تیمار است
|
چه نشینی بدین جهان هموار؟!
|
|
که همه کار او نه هموار است
|
کنش او نه خوب و، چهرش خوب
|
|
زشت کردار و خوب دیدار است*
|
جهان شبیه به خواب است. اشاره دارد به حدیث نبوی که می فرماید : «الدّنیا کحُلم النّائم». «دنیا مثل رؤیای یک خفته است». انسان های آگاه این مسأله را درک می کنند. نیکِ جهان در حکم بدی و شادی او در حکم غم و اندوه است و به نیکی و شادی او نباید امید بست. در این جهان چرا آرام
می نشینی که کارش ناهموار و نامتعادل است. او مانند کسی است که زیبارو امّا نادان، خوش ظاهر امّا بدعمل است.
زمانه پندی آزادوار داد مرا
|
|
زمانه، چون نگری، سر به سر همه پند است
|
به روز نیک کسان ـ گفت ـ تا تو غم نخوری
|
|
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
|
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه
|
|
که را زبان نه به بند است، پای دربند است*
|
زمانه پندی شایسته ی جوانمردان به من یاد داد. سراسر روزگار پند و عبرت گرفتن است. رودکی در جایی دیگر گفته است :
هر که نامُخت از گذشت روزگار
|
|
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار*
|
فردوسی در این مورد می گوید :
نگه کن بدین گردش روزگار
|
|
جز او را مکن بر خود آموزگار
|
کسی کو بود سودۀ روزگار
|
|
نباید به هر کارش آموزگار
|
ناصر خسرو می گوید :
مرا این روزگار آموزگار است
|
|
کزین به نیست مان آموزگار
|
سنایی هم در این مورد این گونه می سراید :
هر که شاگرد روز و شب نبود جز تهی دست و بی ادب نبود
زمانه به من گفت : زنهار به خوشبختی دیگران غبطه نخور. چه بسیار کسانی که آرزوی زندگی تو را دارند که اشاره به حدیث «اُنظُروا اِلی مَن هُوَ دونَکُم ولا تَنظُروا اِلی مَن هُوَ فوقَکُم». «به آن کس بنگرید که پایین تر از شما است و به کسی منگرید که برتر از شماست». زمانه به من گفت خشم خود را نگه دار که هر کس زبانش در بند نیست، پایش در بند است. کسی که جلو زبان خود را نگیرد گرفتار می شود.
با خردومند بی وفا بود این بخت
|
|
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
|
خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان
|
|
هر که بداد و بخورد از آنچه که بلفخت*
|
بخت و اقبال نسبت به آدم خردمند بی وفاست. تو باید در فکر هستی خود باشی. خود بخور، خود ببخش زیرا کسی که از اندوخته ی خود بخشید و خود استفاده کرد، پشیمان نخواهد شد.
مهر مفکن برین سرای سپنج
|
|
کین جهان پاک بازیی نیرنج
|
نیک او را فسانه واری شو
|
|
بد او را کمرت سخت بتنج*
|
بر این جهان عاریتی دل مبند زیرا پاک نیرنگ باز است. نیکی او را همچون افسانه بدان و در برابر بدی او کمرت را سخت بفشار و پایدار باشی.
جهانا چه بینی تو از بچّگان
|
|
که گه مادری گاه مادندرا؟!
|
نه پاذیر باید تو را نه ستون
|
|
نه دیوار خشت و نه زآهن درا*
|
ای جهان تو از بچّگان (آدمیان) چه می خواهی، زیرا گاه مادری وگاه نامادری. گاهی مهر
می ورزی و گاه بی مهری می کنی. تو را ستون و دیوار و درِ آهنی نمی باید.
ای خواجه، این همه که تو برمی دهی شمار
|
|
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
|
مار است این جهان و، جهانجوی مارگیر
|
|
از مارگیر مار برآرد همی دمار*
|
ای خواجه، این قدر که از بادام تر و تازه و می و چیزهای دیگر دم می زنی و به رخ ما می کشی، [به راه خطا می روی] این جهان مانند مار است و تو که دنبال نعمت های جهانی، مارگیری.
کسان که تلخیِ زهرِ طلب نمی دانند
|
|
ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال
|
تو را که می شنوی طاقت شنیدن نیست
|
|
مرا که می طلبم خود چگونه باشد حال؟!*
|
کسانی که تلخ کامی زهر درخواست و طلب کردن را نمی دانند، هرگاه درخواست کننده ای از آنان درخواستی کند، روی درهم می کنند و طاقت شنیدن را ندارند. من که چیزی می خواهم حالم چگونه می شود.
حافظ می فرماید :
برو از خانه ی گردون به در و نان مطلب کان سیه کاسه آخر بکشد مهمان را
مولوی می سراید :
آن که شیران را کند رو به مزاج
|
|
احتیاج است احتیاج است احتیاج
|
جمله صید این جهانیم ای پسر،
|
|
ما چو صعوه مرگ برسان زغن
|
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
|
|
مرگ بفشارد همه در زیر غن*
|
همگی شکار شکارچی مرگ هستیم. ما همگی گنجشک و مرگ باز شکاری است. دیری نمی یابد که هر گلی از آسیب مرگ پژمرده می شود و مرگ او را مانند دانه ای در زیر سنگ عصاری می فشارد.
ای غافل از شمار، چه پنداری
|
|
کت خالق آفرید پی کاری؟!
|
عمری که مر توراست سرمایه
|
|
وید است و، کارهات به این زاری!*
|
ای غافل تو از حساب و کتاب روز قیامت چه می دانی؟ آیا می پنداری که بیکار و عبث آفریده شده ای؟ عمری که سرمایه ی توست ضایع است و کارهایت این چنین زار است.
آی دریغا که خردمند را
|
|
باشد فرزند و، خردمند نی
|
ور چه ادب دارد و دانش پدر
|
|
حاصل میراث به فرزند نی
|
بس دریغ است که پدر خردمند باشد و فرزندش خردمند نباشد.
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
|
|
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
|
هر آنکه ایزدش این چهار روزی کرد
|
|
سزد که شاد زید جاودان و، غم نخورد
|
رودکی به سرنوشت انسان، هدف زندگی و مسألۀ سعادت اندیشیده است. شاعر برای رسیدن به سعادت و توانائی شادمان زیستن چهار وسیله را بایسته می داند : تندرست بودن، خوی نیک داشتن، خردمند بودن و به دنبال نام نیک رفتن.
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
|
|
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی
|
این ایغده سری به چه کار آید ای فتی،
|
|
دریاب دانش، این سخن بیهده مگوی
|
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
|
|
تا بید را نباشد بویی چو دار بوی ...*
|
به سبب لبان شیرینش شکر بی ارزش شده است، چنانکه به سبب دو زلفش بازار عنبر کساد شده است. یعنی ای جوان، این سر بیهوده گوی و سبکسار به چه کار می آید؟ دانش بیندوز و این سخن بیهوده را بر زبان میاور. مراد آن است که اگر دانش بیندوزی سبکسار نخواهی شد.
چون بچّۀ کبوتر منقار سخت کرد
|
|
هموار کرد پر و بیو کند موی زرد،
|
کابوک را نخواهد و شاخ آرزو کند
|
|
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد*
|
بچّۀ کبوتر چون منقارش سخت شد و بال و پرش قوی گردید، دیگر نمی خواهد در لانه بماند، آرزوی نشستن بر شاخۀ درخت می کند و از شاخه نیز دایره وار به سوی بام می پرد.2
جهان اینست و چونینست تا بود
|
|
و همچونین بود اینند، یارا
|
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
|
|
دهد دیهیم و تاج وگوشوارا
|
توشان زیر زمین فرسوده کردی
|
|
زمین داده بریشان بر زغارا*
|
جهان این چنین است و بارها این چنین خواهد بود. یک گردش زمانه به انسانها مقام پادشاهی و تاج و تخت می دهد. ای جهان! تو ایشان را در زیر زمین فرسوده کرده ای و زمین ایشان را به محنت و سختی اندوخته است.
ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دیگر به بهتری نگشاید
یادآور شعر سعدی است که می گوید :
خدا گر ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری
قرآن کریم در آیه ی 67 سوره ی انشراح می فرماید : «اِنّ مع العُسرِ یسرًا»
و نیز سنایی می گوید :
هر یکی را عوض دهد هفتاد گر دری بست بر تو ده بگشاد
بسا کسا که بره است و فرخشه برخوانش
|
|
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر*
|
چه بسیار کسانی که بر سفره اش بره و نان برشته با بادام و پسته و شیر و شکر قرار دارد و چه بسا کسانی که نان جو هم ندارند.
یادآور یک دوبیتی از باباطاهر است که می گوید :
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
|
|
از او پرسم که آن چون است و این چون
|
یکی را می دهی صد گونه نعمت
|
|
یکی را نان جو آلوده در خون
|
اشاره به ضرب المثل «زر زر کشد و بی زر دردسر» نیز می باشد.
کاروان شهید رفت از پیش
|
|
و آن ما رفته گیر و می اندیش
|
از شمار دو چشم یک تن کم
|
|
وز شمار خرد هزاران بیش
|
توشۀ جان خویش ازو بربای
|
|
پیش کایدت مرگ بای آگیش
|
آنچه با رنج یافتیش و بذل
|
|
تو به آسانی از گزافه مدیش
|
خویش بیگانه گردد از پی سود
|
|
خواهی آن روز مزد کمتر دیش
|
گرگ را کی رسد صلابت شیر؟
|
|
باز را کی رسد نهیب شخیش؟*
|
کاروان تشییع جنازه ی شهید بلخی از برابر ما گذشت و مرگ ما را نیز انجام شده بپندار و درین باره تأمّل داشته باش. پیش از آن که مرگ پاپیچ تو شود و تو را بازدارد، توشه ی جان و بهرۀ زندگی خود را از چنگ مرگ به درآور. بهره ی حیاتی را که به دشواری حاصل کرده ای، به آسانی از دست مده. خویشاوند تو به خاطر سود و منفعت طلبی نسبت به تو بیگانه می گردد. اگر می خواهی آن روز را ببینی، پول و مزد کمتری به او بده. مقصود شاعر آن است که بسیاری چشم به مال تو و بهره های تو از زندگی دوخته اند. پیری و ناتوانی تو فرا می رسد و در نهایت هیچ کس در فکر تو نخواهد بود.
یادآور این سخن سعدی است :
این دغل دوستان که می بینی مگسانـنـد گـرد شیـرینـی
ناصر خسرو می گوید :
کسی را مرد عاقل دوست خواند که اندر نیک و بد با دوست ماند
گرگ از کجا توان رویارویی با شیر را دارد و هیبت باز شکاری چگونه با پرنده ی کوچکی مانند شخیش برابری می کند.
زه! دانا را گویند، که داند گفت
|
|
هیچ نادان را داننده نگوید : زه
|
سخن شیرین از زفت نیارد بر
|
|
بز به بج بج بر، هرگز نشود فربه*
|
به دانا باید آفرین گفت و هیچ انسان عاقلی به جاهل و نادان آفرین نمی گوید. سخن شیرین از زبان انسان ترشرو و پست ثمره ای ندارد. بز با بُج بُج گفتن چاق نمی شود که یادآور ضرب المثل با حلوا حلوا گفتن دهان کسی شیرین نمی شود و یا از بارک الله گفتن قبای کسی رنگین نگردد.
این جهان را نگر به چشم خرد
|
|
نی بدان چشم کندرو نگری
|
همحو دریاست وز نکوکاری
|
|
کشتیی ساز، تا بدان گذری*
|
با چشم بصیرت به جهان بنگر نه با چشم ظاهر. این جهان مانند دریاست و تو کشتی از نیکوکاری بساز تا از آن دریا عبور کنی.
سعدی می گوید :
نیک و بد چون همی بباید مُرد خنک آنکس که گوی نیکی بُرد
فردوسی در این مورد می سراید :
نکویی کن و سوی نیکی گرای
|
|
بدین از تو خشنود گردد خدای
|
سرای سپنجی نماند به کس
|
|
تو را نیکویی باد فریادرس
|
رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد
|
|
بود آنکه بود، خیره چه غم داری؟
|
هموار کرد خواهی گیتی را؟
|
|
گیتیست، کی پذیرد همواری؟
|
مستی مکن، که ننگرد او مستی
|
|
زاری مکن، که نشنود او زاری
|
شو، تا قیامت آید، زاری کن
|
|
کی رفته را به زاری باز آری؟
|
آزار بیش زین گردون بینی
|
|
گر تو به هر بهانه بیازاری
|
اندر بلای سخت پدید آرند
|
|
فضل و بزرگ مردی و سالاری*
|
آنچه باید اتّفاق می افتاد، اتّفاق افتاد چرا بیهوده اندوهگین هستی؟ آیا می خواهی دنیا را مطابق کام خود گردانی و آن را از ناسازگاری بیرون آوری؟ این دنیاست! همواری و سازگاری ندارد. زاری و
بی قرار مکن زیرا دنیا به زاری و بی قرار تو اعتنایی ندارد و آن را نمی شنود. برو تا قیامت زاری کن. کی می توانی کسی را که مرده است با زاری خود زنده کنی و آنچه را که اتّفاق افتاده است به حال نخستین برگردانی. انسان در بلاهای سخت، فضل و بزرگی و سالاری خود را نشان می دهد.
با داده قناعت کن و با داد بزی
|
|
در بند تکّلف مشو، آزاد بزی
|
در به ز خودی نظر مکن، غصّه مخور
|
|
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی*
|
آنچه که خدا به تو داده است به آن قناعت کن. آزاد باش در بند تکّلف و زحمت زیاد نباش. به کسی که از نظر مالی بهتر از توست نگاه نکن تا غصّه نخوری. به پایین تر از خود نظر کن و شادمانه زندگی نما.3
سعدی در حکایتی از گلستان می گوید :
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت، سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
|
|
کمتر از برگ تره بر خوانست
|
وآنکه را دستگاه و قوّت نیست
|
|
شلغم پخته، مرغ بریانست4
|
لاد را بر بنای محکم نه که نگهدار لاد بنیادست*
دیوار را بر بنای محکم قرار بده که پایه دیوار نگهدار دیوار است.
اسدی طوسی در این مورد می گوید :
چو دیوار بر برف سازی نخست نگون زود گردد به بنیاد سست
با دل پاک مـرا جامـۀ ناپاک رواست بدمر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت*
با داشتن دل پاک داشتن جامه ی ناپاک برای من باکی نیست. بدا به حال کسی که چشم و دلش ناپاک و پلید است.
پروین اعتصامی در این مورد می سراید :
زهد با نیّت پاک است نه با جامه ی پاک ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
سعدی می گوید :
تن آدمی شریف است به جان آدمیّت نه همین لباس زیباست نشان آدمیّت
راهی آسان و راست بگزین، ای دوست دور شـو از راه بـی کـرانــۀ تـرفنـج*
ای دل راهی آسان و راست بگزین و از راه باریک و دشوار و انحرافی دور شو.
یافتی چون که مال غرّه مشو چون تو بس دید و بیند این دیرند*
هنگامی که توانگر شدی و به مال و منالی رسیدی مغرور مشو که این روزگار کسان بسیاری چون تو را به خود دیده است که به سبب تکّبر و تفرعن نابود گشته اند.
قرآن در آیات 6 و 7 سوره ی علق می فرماید : «کلّا اِنّ الانسانَ لَیَطغی اَن رَاهُ استَغنی» «انسان هنگامی که به غنا و دارایی دنیوی می رسد سرکش و مغرور می شود».
گر به دولت برسی مست نگردی مردی.
هستی می آرد مستی.
یکی آلوه ای باشد، که شهری را بیالاید
|
|
چو از گاوان یکی باشد، که گاوان را کند ریخن*
|
یک انسان آلوده شهر را آلوده می کند. یک گاو بیمار گاوان دیگر را بیمار می سازد.
یادآور ضرب المثل های «یک بز گر گلّه را گرگین کند» و «آلوچه به آلو نگرد رنگ بگیرد»
سعدی می گوید :
شنیدستی که گاوی در علفزار
|
|
بیالاید همه گاوان ده را
|
چو از قومی یکی بی دانشی کرد
|
|
نه کِه را منزلت ماند نه مِه را
|
تا جهان بود از سر مردم فراز
|
|
کسی نبود از راز دانش بی نیاز
|
مردمان بخرد اندر هر زمان
|
|
راز دانش را به هر گونه زبان
|
گرد کردند و گرامی داشتند
|
|
تا بسنگ اندر همی بنگاشتند
|
دانش اندر دل چراغ روشنست
|
|
وز همه بد بر تن تو جوشنست*
|
از روزگار حضرت آدم به بعد هیچ کس از علم و دانش بی نیاز نبوده است. خردمندان راز دانش را با زبان های گوناگون جمع آوری کرده و گرامی داشته اند و حتّی آن را بر سنگها نگاشته اند (اشاره به کتیبه ها و سنگ نوشته ها). دانش در دل آدمی مانند چراغ روشنی است که در مقابل همه ی بدیها همچون جوشنی وجود تو را محافظت می کند.
ناصرخسرو می گوید :
درخت تو گر بار دانش بگیرد به زیر آوری چرخ نیلوفری را
یادآور حدیث : «اطلبوا العلمَ مِن المهد الی اللحد ...» و «اطلبوا العلم و لو بالصّین».
بس که بر گفته پشیمان بوده ام بس که بر ناگفته شادان بوده ام*
چه بسا که از گفتن پشیمان شده و بر آنچه نگفته ام شاد بوده ام.
یادآور ضرب المثل «زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد».
سعدی می گوید :
اگر طوطی زبان می بست در کام
|
|
نه خود را در قفس می دید و نه دام
|
زبان برنده به کنجی نشسته صُمّ بُکم
|
|
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
|
وحشی بافقی می سراید :
خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غمّاز آمد
فردوسی می فرماید :
زبان را نگـهدار بایـد بُـدن نباید زبان را به زهر آژدن
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
|
|
تا توانی رو هوا زی گنج نه*
|
|
* * *
|
|
چه خوش گفت مزدور با آن خدیش :
|
|
مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش*
|
ناصر خسرو می گوید :
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
|
|
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
|
ای کشته کرا کشتی تا کشتی شدی زار
|
|
تا باز کجا کشته شود آنکه تو را کشت
|
فردوسی می گوید :
مکن بد که بینی به فرجام بد
|
|
ز بد گردد اندر جهان نام بد
|
مکن خویشتن از ره راست گم
|
|
که خود را بدوزخ بری بافدم5 *
|
نتیجه
اشعاری چند که در مورد اندرزهای حکیمانه رودکی بیان شد نشان گر گرایش این حکیم خردورز به به سازی و علاقه به انسان سازی افراد جامعه است که با پندهای پدرانه ی خود خواستار مدینه ی فاضله ای است که در آن انسانها از نظر خُلق و خو رشد یافته و به کمال انسانی خود دست یابند. شاعری که اشعار حکیمانه ی خود را نه به گونه ای تازیانه وار بلکه با احساساتی رقیق و عاطفه ای شفیق و با زبانی لطیف به گوش شنوندگان فرو می برد و آنان را به سمت و سوی آسمان کمال و معنویّت سوق می دهد. امید است پندهای هدایت گر این حکیم فرزانه پیشوا و پناهگاه هواداران حکمت و تشنگان راه هدایت باشد.
من ا... التّوفیق
زهرا خلفی ـ عضو هیأت علمی
دانشگاه آزاد اسلامی واحد دزفول
پانوشت ها
1- رودکی استاد شاعران، صص 96-97
2- گزیده اشعار رودکی، صص 121-122-126 تا 128-29-130
3- محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، ص 500 بیت 231- ص 502 بیت 290 – ص 504 ابیات 317 تا 322 – ص 510 ابیات 479 و 480 – ص 511 ابیات 510 ،511، 516 تا 519، 525 – ص 518 ابیات 645 و 646
4- گلستان سعدی، صص 265-266
5- محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، ص 521 بیت 676، 680، 685 – ص 522 بیت 696 – ص 526 بیت 756 – ص 533 ابیات 857 تا 860 – ص 537 بیت 920 – ص 538 بیت 934 – ص 542 بیت 975 – ص 543 بیت 981
منابع و مآخذ
1- امثال و حکم دهخدا، جلد 1 تا 4، علی اکبر دهخدا، مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ ششم، 1363
2- تاریخ ادبیات ایران، جلد اوّل، خلاصه ی جلد اوّل و دوّم، ذبیح اله صفا، انتشارات ققنوس، چاپ سوّم، تهران 1362
3- رودکی استاد شاعران، نصرالله امامی، انتشارات بدیهه، انتشارات جامی، چاپ دوّم، 1374
4- گزیده ی اشعار رودکی، جعفر شعار، حسن انوری، مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم، 1369
5- گلستان سعدی، خلیل خطیب رهبر، انتشارات صفی علیشاه، چاپ سوّم، 1364
6- محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، سعید نفیسی، مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم، تهران، 1382
[*] اشعاری که با این علامت مشخص شده اند متعلّق به رودکی می باشند.
به صورت CD در مجموعه مقالات همایش در تاریخ 25/9/88، شبستر
باسمه تعالی
اندرزهای حکیمانه ی رودکی
مقدّمه
اشعار گروهی از شاعران پارسی زبان مجموعه ای از پند و اندرز و سخنان حکیمانه است. آنان فضایل اخلاقی را ستوده و انسانها را به کسب خُلق حسنه تشویق می کنند. یکی از اساسی ترین ضمانت های حفظ و بقا و نشر اخلاق نیکو در میان افراد جامعه مسأله ی بیان اندرزهای حکمت آمیز و پندهای نیکو در اشعار است که از عهد سامانیان شروع شده و در دوران سلجوقیان تکامل یافته است. آوردن مواعظ و نصایح در اشعار پارسی از اوایل قرن چهارم معمول گردیده و گویندگان شروع به سرودن قطعات کوچک و کوتاهی در این باب کرده اند، لیکن کسی که واقعاً بدین کار همّت گماشت و قصاید تمام و کامل در این موضوع ساخت کسایی مروزی بود و روشی که او ایجاد کرد، بعد از او طرف تقلید ناصر خسرو قرارگرفت.
رودکی یکی از شعرایی است که در شعر خود افکار حکیمانه و اشعار اندرزی و حکمی به کار برده است. او اشعاری استوار در حکمت و معارف دارد. در قرآن کریم آیات بسیاری در مورد تشویق و هدایت انسانها به سوی نیکی و رفتار و کردار و گفتار نیک وجود دارد. آیه ی 125 سوره ی نحل
می فرماید : «ای رسول خلق را با حکمت و برهان و موعظه ی نیکو به راه خدا دعوت کن و با بهترین طریق با اهل جَدَل مناظره کن که البتّه خدا عاقبت حال کسی که از راه گمراه شده و آنکه هدایت یافته بهتر می داند».
آیه ی 33 سوره ی مبارکه فصّلت می فرماید : «کیست که گفتارش بهتر و نیکوتر باشد از آن کسی که مردم را به سوی خدا بخواند و عمل نیکو کند و بگوید من تسلیم پروردگارم».
بنابراین بزرگان و گویندگان متعهّد و دلسوز و مؤمن در ایفای این نقش وظیفه ی خود را به ثبوت رسانده و کلام خود را به زیور اندرز و حکمت آراسته اند. آنان با پندهای پدرانه ی خود رسالت انسانی خود را به انجام رسانده و در حمل بار امانت الهی صادقانه اهتمام ورزیده اند.
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستر دارند
|
|
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
|
شاید گرایش های حکمی در سروده های شاعری چون رودکی، در کنار مضامین پرشور تغزّلی و زمینه ی غنائی شعرش برای خواننده ی امروزین مایه شگفتی باشد، امّا بی تردید این استاد شاعران خراسان برای بسیاری از معاصران، و شاعران پس از روزگار خود شخصیّتی خردگرا داشته است.
بی تردید این خردگرایی به مفهوم برخورداری از حکمت به طور اخصّ نخواهد بود، بلکه گرایش به مضامین حکمت آمیز و اشعار زهد و پند است که احتمالاً مولود تحوّل حال شاعر در دوره ای از عمرش بوده است؛ و ذکر مرتبت حکیم برای او نیز از همین سبب است چنان که ابوالعلای شوشتری یکی از معاصران رودکی او را در کنار حکیمان خراسان قرار می دهد :
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور و بلخی و بوالفتح بستی هکذی
مضامین پندآمیزی که بخشی از سروده های بازمانده از رودکی را تشکیل می دهد، بخشی از مضامین رایج سرایندگان عصر سامانی است. امّا بی تردید نظم کلیله و دمنه و همچنین تحوّل حالی که احتمالاً در نیمه ی دوّم عمر شاعر بر او عارض شده بود، سبب شهرت رودکی در این مقوله گردیده است، به شکلی که بعضی از پژوهشگران معاصر ما او را در پند و حکمت و موعظه، چهره ای ممتاز دانسته اند.1
اندرزهای حکیمانه رودکی بدین گونه مورد بررسی قرار گرفته است :
زندگانی چه کوته و چه دراز
|
|
نه به آخر بمرد باید باز؟!
|
هم به چنبر گذار خواهد بود
|
|
این رسن را، اگر چه هست دراز
|
خواهی اندر عنا و شدّت زی
|
|
خواهی اندر امان به نعمت و ناز
|
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
|
|
خواهی از ری بگیر تا به طراز
|
این همه باد و بود تو خواب است
|
|
خواب را حکم نی مگر به مجاز
|
این همه روز مرگ یکسانند
|
|
نشناسی ز یکدگرشان باز
|
ناز اگر خوب را سزاست به شرط
|
|
نسزد جز تو را کرشمه و ناز[*]
|
این اشعار اشاره دارد که آدمی از نیستی به هستی آمده و باز به سوی نیستی می رود. رسن عمر هر چند که دراز باشد ناگزیر از حلقه ی مرگ خواهد گذشت. رنج و سختی، ناز و نعمت و شکوه و جلال انسان، حقیقی نیست و همگی ناپایدار است. در روز مرگ همۀ مردم (اعم از دارا و نادار) یکسانند و از یکدیگر تمیز داده نمی شوند.
به سرای سپنج مهمان را
|
|
دل نهادن همیشگی نه رواست
|
زیر خاک اندرونت باید خفت
|
|
گرچه اکنونت خواب بر دیباست ج
|
با کسان بودنت چه سود کند؟!
|
|
که به گور اندرون شدن تنهاست
|
یار تو زیر خاک مور و مگس
|
|
چشم بگشا، ببین، کنون پیداست
|
آنکه زلفین و گیسویت پیر است
|
|
گرچه دینار یا درمش بهاست،
|
چون تو را دید زردگونه شده
|
|
سرد گردد دلش، نه نابیناست*
|
مهمان (انسان) روا نیست که به جهان موقّت دل ببندد. اگر چه امروز تو بر دیبا به خواب
می روی سرانجام به زیر خاک باید بخوابی. با دیگران بودن چه سودی به حال تو دارد وقتی که در گور تنها می خوابی. مور و مگس یار تو در زیر خاکند. آرایش گری که زلف و گیسوی تو را می پیراید اگر چه مزد می گیرد امّا چون تو را زردگونه (بیمار) ببیند دل سرد و غمگین می شود. نابینا که نیست.
شاد زی با سیاه چشمان شاد
|
|
که جهان نیست جز فسانه و باد
|
ز آمده شادمان بباید بود
|
|
وز گذشته نکرد باید یاد
|
من و آن جعد موی غالیه بوی
|
|
من و آن ماهروی حور نژاد
|
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد
|
|
شوربخت آنکه او نخورد و نداد
|
شاد بوده ست ازین جهان هرگز
|
|
هیچ کس، تا ازو تو باشی شاد؟!
|
داد دیده ست از او به هیچ سبب
|
|
هیچ فرزانه، تا تو بینی داد؟!*
|
شاد زندگی کن که جهان جز افسانه و باد چیز دیگری نیست. شادی و غم این جهان ناپایدار است که اشاره دارد به آیه ی 23 سوره ی حدید «لِکَیلا تَأسوا علی ما فاتَکُم ولاتفرحوا بما ااتاکُم والله لایُحِبُّ کُلُّ مُختالٍ فَخورٍ». «هرگز به آنچه از دست شما رود دلتنگ نشوید و به آنچه بر شما رسد مغرور و دلشاد نگردید. خدا دوستدار هیچ متکبّر و خودستایی نیست».
پس من از معشوق جعد موی غالیه بوی جدا نخواهم شد. خوشبخت کسی که بدهد و خود بخورد و بدبخت کسی که نه خود خورد و نه به کسی دهد. چه کسی از این دنیا شاد بوده که تو باشی؟ چه کسی از این دنیا داد دیده که تو ببینی؟ در این ابیات رودکی در مرحله ی لذّت جویی توقّف نمی کند و بهره گیری او از حیات وقتی به کمال می رسد که دیگران فراموش نشوند. او با آنکه انسان را به
زنده دلی و شادمانگی و بهره وری از نعمت های زندگی فرا می خواند، بی اعتباری جهان را نیز یادآور می شود.
مهتران جهان همه مردند
|
|
مرگ را سر همه فرو کردند
|
زیر خاک اندرون شدند آنان
|
|
که همه کوشکها برآوردند
|
از هزاران هزار نعمت و ناز
|
|
نه به آخر بجز کفن بردند؟!
|
بود از نعمت آنچه پوشیدند
|
|
وانچه دادند وانچه را خوردند*
|
همۀ بزرگان از این جهان رفتند و تسلیم مرگ شدند. آنان از هزاران هزار ناز و نعمت دنیا کفنی بیش همراه خود نبردند. آنچه پوشیدند و آنچه دادند و خوردند نعمت آنان بود.
این جهان پاک خواب کردار است
|
|
آن شناسد که دلش بیدار است
|
نیکی او به جایگاه بد است
|
|
شادی او به جای تیمار است
|
چه نشینی بدین جهان هموار؟!
|
|
که همه کار او نه هموار است
|
کنش او نه خوب و، چهرش خوب
|
|
زشت کردار و خوب دیدار است*
|
جهان شبیه به خواب است. اشاره دارد به حدیث نبوی که می فرماید : «الدّنیا کحُلم النّائم». «دنیا مثل رؤیای یک خفته است». انسان های آگاه این مسأله را درک می کنند. نیکِ جهان در حکم بدی و شادی او در حکم غم و اندوه است و به نیکی و شادی او نباید امید بست. در این جهان چرا آرام
می نشینی که کارش ناهموار و نامتعادل است. او مانند کسی است که زیبارو امّا نادان، خوش ظاهر امّا بدعمل است.
زمانه پندی آزادوار داد مرا
|
|
زمانه، چون نگری، سر به سر همه پند است
|
به روز نیک کسان ـ گفت ـ تا تو غم نخوری
|
|
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
|
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه
|
|
که را زبان نه به بند است، پای دربند است*
|
زمانه پندی شایسته ی جوانمردان به من یاد داد. سراسر روزگار پند و عبرت گرفتن است. رودکی در جایی دیگر گفته است :
هر که نامُخت از گذشت روزگار
|
|
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار*
|
فردوسی در این مورد می گوید :
نگه کن بدین گردش روزگار
|
|
جز او را مکن بر خود آموزگار
|
کسی کو بود سودۀ روزگار
|
|
نباید به هر کارش آموزگار
|
ناصر خسرو می گوید :
مرا این روزگار آموزگار است
|
|
کزین به نیست مان آموزگار
|
سنایی هم در این مورد این گونه می سراید :
هر که شاگرد روز و شب نبود جز تهی دست و بی ادب نبود
زمانه به من گفت : زنهار به خوشبختی دیگران غبطه نخور. چه بسیار کسانی که آرزوی زندگی تو را دارند که اشاره به حدیث «اُنظُروا اِلی مَن هُوَ دونَکُم ولا تَنظُروا اِلی مَن هُوَ فوقَکُم». «به آن کس بنگرید که پایین تر از شما است و به کسی منگرید که برتر از شماست». زمانه به من گفت خشم خود را نگه دار که هر کس زبانش در بند نیست، پایش در بند است. کسی که جلو زبان خود را نگیرد گرفتار می شود.
با خردومند بی وفا بود این بخت
|
|
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
|
خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان
|
|
هر که بداد و بخورد از آنچه که بلفخت*
|
بخت و اقبال نسبت به آدم خردمند بی وفاست. تو باید در فکر هستی خود باشی. خود بخور، خود ببخش زیرا کسی که از اندوخته ی خود بخشید و خود استفاده کرد، پشیمان نخواهد شد.
مهر مفکن برین سرای سپنج
|
|
کین جهان پاک بازیی نیرنج
|
نیک او را فسانه واری شو
|
|
بد او را کمرت سخت بتنج*
|
بر این جهان عاریتی دل مبند زیرا پاک نیرنگ باز است. نیکی او را همچون افسانه بدان و در برابر بدی او کمرت را سخت بفشار و پایدار باشی.
جهانا چه بینی تو از بچّگان
|
|
که گه مادری گاه مادندرا؟!
|
نه پاذیر باید تو را نه ستون
|
|
نه دیوار خشت و نه زآهن درا*
|
ای جهان تو از بچّگان (آدمیان) چه می خواهی، زیرا گاه مادری وگاه نامادری. گاهی مهر
می ورزی و گاه بی مهری می کنی. تو را ستون و دیوار و درِ آهنی نمی باید.
ای خواجه، این همه که تو برمی دهی شمار
|
|
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
|
مار است این جهان و، جهانجوی مارگیر
|
|
از مارگیر مار برآرد همی دمار*
|
ای خواجه، این قدر که از بادام تر و تازه و می و چیزهای دیگر دم می زنی و به رخ ما می کشی، [به راه خطا می روی] این جهان مانند مار است و تو که دنبال نعمت های جهانی، مارگیری.
کسان که تلخیِ زهرِ طلب نمی دانند
|
|
ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال
|
تو را که می شنوی طاقت شنیدن نیست
|
|
مرا که می طلبم خود چگونه باشد حال؟!*
|
کسانی که تلخ کامی زهر درخواست و طلب کردن را نمی دانند، هرگاه درخواست کننده ای از آنان درخواستی کند، روی درهم می کنند و طاقت شنیدن را ندارند. من که چیزی می خواهم حالم چگونه می شود.
حافظ می فرماید :
برو از خانه ی گردون به در و نان مطلب کان سیه کاسه آخر بکشد مهمان را
مولوی می سراید :
آن که شیران را کند رو به مزاج
|
|
احتیاج است احتیاج است احتیاج
|
جمله صید این جهانیم ای پسر،
|
|
ما چو صعوه مرگ برسان زغن
|
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
|
|
مرگ بفشارد همه در زیر غن*
|
همگی شکار شکارچی مرگ هستیم. ما همگی گنجشک و مرگ باز شکاری است. دیری نمی یابد که هر گلی از آسیب مرگ پژمرده می شود و مرگ او را مانند دانه ای در زیر سنگ عصاری می فشارد.
ای غافل از شمار، چه پنداری
|
|
کت خالق آفرید پی کاری؟!
|
عمری که مر توراست سرمایه
|
|
وید است و، کارهات به این زاری!*
|
ای غافل تو از حساب و کتاب روز قیامت چه می دانی؟ آیا می پنداری که بیکار و عبث آفریده شده ای؟ عمری که سرمایه ی توست ضایع است و کارهایت این چنین زار است.
آی دریغا که خردمند را
|
|
باشد فرزند و، خردمند نی
|
ور چه ادب دارد و دانش پدر
|
|
حاصل میراث به فرزند نی
|
بس دریغ است که پدر خردمند باشد و فرزندش خردمند نباشد.
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
|
|
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
|
هر آنکه ایزدش این چهار روزی کرد
|
|
سزد که شاد زید جاودان و، غم نخورد
|
رودکی به سرنوشت انسان، هدف زندگی و مسألۀ سعادت اندیشیده است. شاعر برای رسیدن به سعادت و توانائی شادمان زیستن چهار وسیله را بایسته می داند : تندرست بودن، خوی نیک داشتن، خردمند بودن و به دنبال نام نیک رفتن.
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
|
|
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی
|
این ایغده سری به چه کار آید ای فتی،
|
|
دریاب دانش، این سخن بیهده مگوی
|
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
|
|
تا بید را نباشد بویی چو دار بوی ...*
|
به سبب لبان شیرینش شکر بی ارزش شده است، چنانکه به سبب دو زلفش بازار عنبر کساد شده است. یعنی ای جوان، این سر بیهوده گوی و سبکسار به چه کار می آید؟ دانش بیندوز و این سخن بیهوده را بر زبان میاور. مراد آن است که اگر دانش بیندوزی سبکسار نخواهی شد.
چون بچّۀ کبوتر منقار سخت کرد
|
|
هموار کرد پر و بیو کند موی زرد،
|
کابوک را نخواهد و شاخ آرزو کند
|
|
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد*
|
بچّۀ کبوتر چون منقارش سخت شد و بال و پرش قوی گردید، دیگر نمی خواهد در لانه بماند، آرزوی نشستن بر شاخۀ درخت می کند و از شاخه نیز دایره وار به سوی بام می پرد.2
جهان اینست و چونینست تا بود
|
|
و همچونین بود اینند، یارا
|
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
|
|
دهد دیهیم و تاج وگوشوارا
|
توشان زیر زمین فرسوده کردی
|
|
زمین داده بریشان بر زغارا*
|
جهان این چنین است و بارها این چنین خواهد بود. یک گردش زمانه به انسانها مقام پادشاهی و تاج و تخت می دهد. ای جهان! تو ایشان را در زیر زمین فرسوده کرده ای و زمین ایشان را به محنت و سختی اندوخته است.
ایزد هرگز دری نبندد بر تو تا صد دیگر به بهتری نگشاید
یادآور شعر سعدی است که می گوید :
خدا گر ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری
قرآن کریم در آیه ی 67 سوره ی انشراح می فرماید : «اِنّ مع العُسرِ یسرًا»
و نیز سنایی می گوید :
هر یکی را عوض دهد هفتاد گر دری بست بر تو ده بگشاد
بسا کسا که بره است و فرخشه برخوانش
|
|
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر*
|
چه بسیار کسانی که بر سفره اش بره و نان برشته با بادام و پسته و شیر و شکر قرار دارد و چه بسا کسانی که نان جو هم ندارند.
یادآور یک دوبیتی از باباطاهر است که می گوید :
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
|
|
از او پرسم که آن چون است و این چون
|
یکی را می دهی صد گونه نعمت
|
|
یکی را نان جو آلوده در خون
|
اشاره به ضرب المثل «زر زر کشد و بی زر دردسر» نیز می باشد.
کاروان شهید رفت از پیش
|
|
و آن ما رفته گیر و می اندیش
|
از شمار دو چشم یک تن کم
|
|
وز شمار خرد هزاران بیش
|
توشۀ جان خویش ازو بربای
|
|
پیش کایدت مرگ بای آگیش
|
آنچه با رنج یافتیش و بذل
|
|
تو به آسانی از گزافه مدیش
|
خویش بیگانه گردد از پی سود
|
|
خواهی آن روز مزد کمتر دیش
|
گرگ را کی رسد صلابت شیر؟
|
|
باز را کی رسد نهیب شخیش؟*
|
کاروان تشییع جنازه ی شهید بلخی از برابر ما گذشت و مرگ ما را نیز انجام شده بپندار و درین باره تأمّل داشته باش. پیش از آن که مرگ پاپیچ تو شود و تو را بازدارد، توشه ی جان و بهرۀ زندگی خود را از چنگ مرگ به درآور. بهره ی حیاتی را که به دشواری حاصل کرده ای، به آسانی از دست مده. خویشاوند تو به خاطر سود و منفعت طلبی نسبت به تو بیگانه می گردد. اگر می خواهی آن روز را ببینی، پول و مزد کمتری به او بده. مقصود شاعر آن است که بسیاری چشم به مال تو و بهره های تو از زندگی دوخته اند. پیری و ناتوانی تو فرا می رسد و در نهایت هیچ کس در فکر تو نخواهد بود.
یادآور این سخن سعدی است :
این دغل دوستان که می بینی مگسانـنـد گـرد شیـرینـی
ناصر خسرو می گوید :
کسی را مرد عاقل دوست خواند که اندر نیک و بد با دوست ماند
گرگ از کجا توان رویارویی با شیر را دارد و هیبت باز شکاری چگونه با پرنده ی کوچکی مانند شخیش برابری می کند.
زه! دانا را گویند، که داند گفت
|
|
هیچ نادان را داننده نگوید : زه
|
سخن شیرین از زفت نیارد بر
|
|
بز به بج بج بر، هرگز نشود فربه*
|
به دانا باید آفرین گفت و هیچ انسان عاقلی به جاهل و نادان آفرین نمی گوید. سخن شیرین از زبان انسان ترشرو و پست ثمره ای ندارد. بز با بُج بُج گفتن چاق نمی شود که یادآور ضرب المثل با حلوا حلوا گفتن دهان کسی شیرین نمی شود و یا از بارک الله گفتن قبای کسی رنگین نگردد.
این جهان را نگر به چشم خرد
|
|
نی بدان چشم کندرو نگری
|
همحو دریاست وز نکوکاری
|
|
کشتیی ساز، تا بدان گذری*
|
با چشم بصیرت به جهان بنگر نه با چشم ظاهر. این جهان مانند دریاست و تو کشتی از نیکوکاری بساز تا از آن دریا عبور کنی.
سعدی می گوید :
نیک و بد چون همی بباید مُرد خنک آنکس که گوی نیکی بُرد
فردوسی در این مورد می سراید :
نکویی کن و سوی نیکی گرای
|
|
بدین از تو خشنود گردد خدای
|
سرای سپنجی نماند به کس
|
|
تو را نیکویی باد فریادرس
|
رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد
|
|
بود آنکه بود، خیره چه غم داری؟
|
هموار کرد خواهی گیتی را؟
|
|
گیتیست، کی پذیرد همواری؟
|
مستی مکن، که ننگرد او مستی
|
|
زاری مکن، که نشنود او زاری
|
شو، تا قیامت آید، زاری کن
|
|
کی رفته را به زاری باز آری؟
|
آزار بیش زین گردون بینی
|
|
گر تو به هر بهانه بیازاری
|
اندر بلای سخت پدید آرند
|
|
فضل و بزرگ مردی و سالاری*
|
آنچه باید اتّفاق می افتاد، اتّفاق افتاد چرا بیهوده اندوهگین هستی؟ آیا می خواهی دنیا را مطابق کام خود گردانی و آن را از ناسازگاری بیرون آوری؟ این دنیاست! همواری و سازگاری ندارد. زاری و
بی قرار مکن زیرا دنیا به زاری و بی قرار تو اعتنایی ندارد و آن را نمی شنود. برو تا قیامت زاری کن. کی می توانی کسی را که مرده است با زاری خود زنده کنی و آنچه را که اتّفاق افتاده است به حال نخستین برگردانی. انسان در بلاهای سخت، فضل و بزرگی و سالاری خود را نشان می دهد.
با داده قناعت کن و با داد بزی
|
|
در بند تکّلف مشو، آزاد بزی
|
در به ز خودی نظر مکن، غصّه مخور
|
|
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی*
|
آنچه که خدا به تو داده است به آن قناعت کن. آزاد باش در بند تکّلف و زحمت زیاد نباش. به کسی که از نظر مالی بهتر از توست نگاه نکن تا غصّه نخوری. به پایین تر از خود نظر کن و شادمانه زندگی نما.3
سعدی در حکایتی از گلستان می گوید :
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت، سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
|
|
کمتر از برگ تره بر خوانست
|
وآنکه را دستگاه و قوّت نیست
|
|
شلغم پخته، مرغ بریانست4
|
لاد را بر بنای محکم نه که نگهدار لاد بنیادست*
دیوار را بر بنای محکم قرار بده که پایه دیوار نگهدار دیوار است.
اسدی طوسی در این مورد می گوید :
چو دیوار بر برف سازی نخست نگون زود گردد به بنیاد سست
با دل پاک مـرا جامـۀ ناپاک رواست بدمر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت*
با داشتن دل پاک داشتن جامه ی ناپاک برای من باکی نیست. بدا به حال کسی که چشم و دلش ناپاک و پلید است.
پروین اعتصامی در این مورد می سراید :
زهد با نیّت پاک است نه با جامه ی پاک ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
سعدی می گوید :
تن آدمی شریف است به جان آدمیّت نه همین لباس زیباست نشان آدمیّت
راهی آسان و راست بگزین، ای دوست دور شـو از راه بـی کـرانــۀ تـرفنـج*
ای دل راهی آسان و راست بگزین و از راه باریک و دشوار و انحرافی دور شو.
یافتی چون که مال غرّه مشو چون تو بس دید و بیند این دیرند*
هنگامی که توانگر شدی و به مال و منالی رسیدی مغرور مشو که این روزگار کسان بسیاری چون تو را به خود دیده است که به سبب تکّبر و تفرعن نابود گشته اند.
قرآن در آیات 6 و 7 سوره ی علق می فرماید : «کلّا اِنّ الانسانَ لَیَطغی اَن رَاهُ استَغنی» «انسان هنگامی که به غنا و دارایی دنیوی می رسد سرکش و مغرور می شود».
گر به دولت برسی مست نگردی مردی.
هستی می آرد مستی.
یکی آلوه ای باشد، که شهری را بیالاید
|
|
چو از گاوان یکی باشد، که گاوان را کند ریخن*
|
یک انسان آلوده شهر را آلوده می کند. یک گاو بیمار گاوان دیگر را بیمار می سازد.
یادآور ضرب المثل های «یک بز گر گلّه را گرگین کند» و «آلوچه به آلو نگرد رنگ بگیرد»
سعدی می گوید :
شنیدستی که گاوی در علفزار
|
|
بیالاید همه گاوان ده را
|
چو از قومی یکی بی دانشی کرد
|
|
نه کِه را منزلت ماند نه مِه را
|
تا جهان بود از سر مردم فراز
|
|
کسی نبود از راز دانش بی نیاز
|
مردمان بخرد اندر هر زمان
|
|
راز دانش را به هر گونه زبان
|
گرد کردند و گرامی داشتند
|
|
تا بسنگ اندر همی بنگاشتند
|
دانش اندر دل چراغ روشنست
|
|
وز همه بد بر تن تو جوشنست*
|
از روزگار حضرت آدم به بعد هیچ کس از علم و دانش بی نیاز نبوده است. خردمندان راز دانش را با زبان های گوناگون جمع آوری کرده و گرامی داشته اند و حتّی آن را بر سنگها نگاشته اند (اشاره به کتیبه ها و سنگ نوشته ها). دانش در دل آدمی مانند چراغ روشنی است که در مقابل همه ی بدیها همچون جوشنی وجود تو را محافظت می کند.
ناصرخسرو می گوید :
درخت تو گر بار دانش بگیرد به زیر آوری چرخ نیلوفری را
یادآور حدیث : «اطلبوا العلمَ مِن المهد الی اللحد ...» و «اطلبوا العلم و لو بالصّین».
بس که بر گفته پشیمان بوده ام بس که بر ناگفته شادان بوده ام*
چه بسا که از گفتن پشیمان شده و بر آنچه نگفته ام شاد بوده ام.
یادآور ضرب المثل «زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد».
سعدی می گوید :
اگر طوطی زبان می بست در کام
|
|
نه خود را در قفس می دید و نه دام
|
زبان برنده به کنجی نشسته صُمّ بُکم
|
|
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم
|
وحشی بافقی می سراید :
خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غمّاز آمد
فردوسی می فرماید :
زبان را نگـهدار بایـد بُـدن نباید زبان را به زهر آژدن
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
|
|
تا توانی رو هوا زی گنج نه*
|
|
* * *
|
|
چه خوش گفت مزدور با آن خدیش :
|
|
مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش*
|
ناصر خسرو می گوید :
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
|
|
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
|
ای کشته کرا کشتی تا کشتی شدی زار
|
|
تا باز کجا کشته شود آنکه تو را کشت
|
فردوسی می گوید :
مکن بد که بینی به فرجام بد
|
|
ز بد گردد اندر جهان نام بد
|
مکن خویشتن از ره راست گم
|
|
که خود را بدوزخ بری بافدم5 *
|
نتیجه
اشعاری چند که در مورد اندرزهای حکیمانه رودکی بیان شد نشان گر گرایش این حکیم خردورز به به سازی و علاقه به انسان سازی افراد جامعه است که با پندهای پدرانه ی خود خواستار مدینه ی فاضله ای است که در آن انسانها از نظر خُلق و خو رشد یافته و به کمال انسانی خود دست یابند. شاعری که اشعار حکیمانه ی خود را نه به گونه ای تازیانه وار بلکه با احساساتی رقیق و عاطفه ای شفیق و با زبانی لطیف به گوش شنوندگان فرو می برد و آنان را به سمت و سوی آسمان کمال و معنویّت سوق می دهد. امید است پندهای هدایت گر این حکیم فرزانه پیشوا و پناهگاه هواداران حکمت و تشنگان راه هدایت باشد.
من ا... التّوفیق
زهرا خلفی ـ عضو هیأت علمی
دانشگاه آزاد اسلامی واحد دزفول
پانوشت ها
1- رودکی استاد شاعران، صص 96-97
2- گزیده اشعار رودکی، صص 121-122-126 تا 128-29-130
3- محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، ص 500 بیت 231- ص 502 بیت 290 – ص 504 ابیات 317 تا 322 – ص 510 ابیات 479 و 480 – ص 511 ابیات 510 ،511، 516 تا 519، 525 – ص 518 ابیات 645 و 646
4- گلستان سعدی، صص 265-266
5- محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، ص 521 بیت 676، 680، 685 – ص 522 بیت 696 – ص 526 بیت 756 – ص 533 ابیات 857 تا 860 – ص 537 بیت 920 – ص 538 بیت 934 – ص 542 بیت 975 – ص 543 بیت 981
منابع و مآخذ
1- امثال و حکم دهخدا، جلد 1 تا 4، علی اکبر دهخدا، مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ ششم، 1363
2- تاریخ ادبیات ایران، جلد اوّل، خلاصه ی جلد اوّل و دوّم، ذبیح اله صفا، انتشارات ققنوس، چاپ سوّم، تهران 1362
3- رودکی استاد شاعران، نصرالله امامی، انتشارات بدیهه، انتشارات جامی، چاپ دوّم، 1374
4- گزیده ی اشعار رودکی، جعفر شعار، حسن انوری، مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم، 1369
5- گلستان سعدی، خلیل خطیب رهبر، انتشارات صفی علیشاه، چاپ سوّم، 1364
6- محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی، سعید نفیسی، مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ چهارم، تهران، 1382
[*] اشعاری که با این علامت مشخص شده اند متعلّق به رودکی می باشند.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مقالات ،
اندرزهای حکیمانه ی رودکی،
،
:: برچسبها:
اندرزهای حکیمانه ی رودکی,